سکون...

ساخت وبلاگ

روزی برای گذر از مه تلاش‌ها داشتم...

و امروز دودِ سیاهی هر روز بیشتر مرا در خود غرق می‌کند...

نه آن ماند و نه این خواهد ماند...

دلم آن غروب را می‌خواهد... آن رود خروشان... درختانی که سبز بودند...

یکی از آن روزهای آخر...

نگران بودم،

نگران رفتم

و صبحی که در حال فکر در کناری ایستاده بودم...

و استادی که آمد و خیال مرا بابت ماده راحت کرد...

دیگر اثری از نگرانی نبود...

شاید باید برگردم همان‌جا...

یا جایی بهتر...

آب یک‌جا می‌ماند می‌گندد...

مگر این‌که چشمۀ جوشانی باشد...

وقتی آفتاب پیوسته بتابد...

وقتی ابری نباشد و بارانی...

وقتی آب چشمه قرار باشد با چکمه‌هایِ گل‌آلودِ رهگذرانِ بی‌توجه کدر شود...

باید حرکت کرد...

یک چشمه توان سیراب کردن تمام بی‌آبانی‌ها را ندارد...

یک روز خشک می‌شود.

و آن روز دور نیست!

دست نوشته های یک م-شیمی...
ما را در سایت دست نوشته های یک م-شیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tavakkol58o بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 7 تير 1403 ساعت: 22:59