امتحان ...

ساخت وبلاگ

آخرین روزهای خرداد 1385 بود، درست 25 خرداد 1385،

تازه کارنامۀ پایان سال را گرفتم. وقتی برگشتم اشک بود که از چشمانم می‌ریخت و فرونمی‌نشست... نه به خاطر نمرات، که عالی‌ترین شده‌بودند، برای تاریکی تازه‌ای که قرار بود بر زندگیِ من و اطرافیان وارد شود و چه سخت بود آن روز... آن روز دوست‌نداشتی که تا روزها با کسی حرفی نزدم... با هیچ کس... چه تاریکی عجیب و ناخواسته‌ای یک‌باره فرود آمد بر زندگی یک تلاشگرِ خستگی‌ناپذیر... چه تاریکیِ رعب‌آوری...

روزهای امتحان بود، ماه‌های امتحان، سال امتحان ... و من در این امتحان مردود شدم... خداوند متعال بود که دستم را مهربانانه از دره‌ای تاریک و سهمناک گرفت و بالا آورد...

روزها و ماه‌ها و سال‌ها تاریکی روی تاریکی روی تاریکی روی تاریکی ...

بهار 1391 شد ... خورشید رفت... مهتابی هم نبود... نوری تابید بر قلبی که نباید از حرکت می‌ایستاد... دستان مهربانی مرا لحظه به لحظه بالا برد... تلاش پشت تلاش... امید روی امید...

تابستان 1392 شد... خورشید هنوز نیامده بود... مهتاب را نمی‌شد دید... چه تابستان تلخی... نوری هم‌چنان داشت از گوشه‌ای می‌تابید...

تابستان تمام شد و نور مرا در خود غرق کرد... نور بر روی نور... نور بر روی نور... نور بر روی نور... بال‌های پرواز بود که مرا به سوی نور می‌برد...

هر بار غمی می‌رسید و مهتاب پنهان می‌شد و ابرهای خاکستری خودخواهانه خورشید را می‌پوشاندند...

اما پرواز در آسمان پرنور ادامه داشت...

و چه پروازی...

چه پروازی...

همان روزها بود که ستاره‌ای دنباله‌دار رخ نمود ...

باز هم هربار غمی می‌رسید و مهتاب پنهان می‌شد و ابرهای خاکستری خودخواهانه خورشید را می‌پوشاندند...

اما پرواز در آسمان پرنور ادامه داشت...

و چه پروازی...

چه پروازی...

هر روز بالاتر...

هر روز نزدیک‌تر به خورشیدی که ابرهای خاکستری می‌خواستند آن را پنهان کنند...

...

امروز هم مثل سال 91 است... مثل سال 85... منتهی با کوله‌باری از تجربه ...

فاطمه کم‌کم آرام‌آرام این زنجیر را باز کن و به سوی نور دوباره پروازی بلندتر را آغاز کن...

فاطمه چشم‌هایت را ببند تا غباری تو را از حرکت باز ندارد و بالا برو ... پرواز کن و خودت را به خورشید برسان ... خورشیدی که نورش چشمان زمینیان را می‌سوزاند ... خورشیدی که هیچ تاریکی درکنارش جای ندارد...

فاطمه چشم‌هایت را ببند و به سوی خورشید پرواز کن ...

چشمان رنگ تعلق بین را ببند و تا نور مطلق بالا برو ...

بامداد بیست و یکم خرداد یک هزار و چهارصد و سه هجری شمسی

تهران

ایران

دست نوشته های یک م-شیمی...
ما را در سایت دست نوشته های یک م-شیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tavakkol58o بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت: 17:52