هیچوقت تصوری نسبت به آنچه در نبودم رخ میدهد نداشتم. ندارم.
ولی بسیار شده از آنچه در بودنم رخ میدهد شگفتزده شوم.
در روزی که قرار نبوده، میروی... و میبینی که تازهواردِ قدیمی (!) دارد کشوی تو را زیر و رو میکند...
تو هیچ نمیگویی و آرام با آن دیگری در مورد موضوعی که از دیروز زمانش را تنظیم کرده بودی صحبت میکنی...
با جسارت تمام و دریغ از یک قطره عرق شرم از مفهوم مرتب کردن کشوها میگوید!
و کاش از او پرسیده بودم که چیزی را که هیجان دنبالش میگشتی پیدا کردی؟!
الان یادم آمد به آن روزی که استاد جدید دانشکده را محکوم به بیسوادی میکرد... استادی آرام، پرتلاش و بیحاشیه...
دیروز برای خودم جایزۀ غیبت نکردن خریدم و شاخه گلی را از کودکی برای شاد کردنش... عوض غمی که تازهواردِ قدیمی ابتدای روز بر دلم نشاند...
خدایا غیبت را از زبان، و دیدن و شنیدن بدیها را از چشم و گوش بگیر...
و بگذار تا لحظۀ مرگ نابینا و ناشنوا باشم بر بدیها...
و چون اسبی که از آتش میگریزد، بتازم و پیش بروم بر راهی که جز روشنی چیزی نیست...
دست نوشته های یک م-شیمی...برچسب : نویسنده : tavakkol58o بازدید : 38