یک سحرگاه روشن.

ساخت وبلاگ

ماهی کوچک کم کم چشم باز می کند

کم کم چشم باز می کند می بیند که آن چه که دریا می پنداشته برکه ای بوده کوچک،

آن چه که خورشید می پنداشته تنها شعاعی بوده کوچک،

ماهی کوچک کم کم چشم باز می کند

کم کم چشم باز می کند می بیند تمام جهانش با شعاع کوچکی که خورشید می پنداشته رو به خشکی گذاشته

و اراده ای نو نیاز است.

اراده ای نو مستقل از تمام تصورات کودکی، تمام تعلقات کودکی، تمام عادت های کودکی.

ماهی کوچک کم کم چشم باز می کند می بیند تمام قوانین برکه ی کوچک تغییر کرده. برکه ای که روزی تمام جهانش بود، حفره ی کوچکی شده که لحظه لحظه ی آن پر است از رؤیاهای دست نیافته، خاطرات پیچیده، جوانی های رفته، عادت های تکراری دست و پا گیر، و خنده های شیرین محو شده.

ماهی کوچک کم کم چشم باز می کند می بیند دنیایی که برایش همه ی دنیا بود برکه ای بوده کوچک، و آن چه که رؤیاهای دست نیافتنی می پنداشته، تنها جزئی کوچک بوده از دنیایی بزرگ تر. دنیای بزرگ تری که خودش برکه ی کوچکی است از دنیای بزرگترش!

ماهی کوچک کم کم چشم باز می کند می بیند آبی که تمام روز و شبش را با آن سپری کرده دیگر کم کم در زمینی فرو می رود که هیچ گاه حتی به آن فکر هم نکرده بود. حتی آن را ندیده بود.

ماهی کوچک چشم باز می کند می بیند دنیای همیشگی اش با تمام بزرگی اش کوچک شده و تمام ماهی های اطراف به جویی، رودی، چشمه ای، دریایی، اقیانوسی پیوسته اند در جستجوی حقیقت بزرگتر.

ماهی کوچک چشم باز می کند آب را می بیند که اندک اندک در زمین فرو می رود، آفتاب را می بیند که روز به روز سختگیر تر می شود و زمین را می بیند که روز به روز نزدیک تر می شود.

ماهی کوچک خوب می داند که تمام عادات دست و پا گیر برکه ی کوچک او را از پیوستن به جوی های فصلی باز می دارد و فرصت رسیدن به دریا را از او می گیرد.

ماهی کوچک خوب می داند که اگر به رود بهاری نپیوندد، خورشید تابستان از همیشه سختگیر تر و پر توان تر خواهد تابید و زمین تابستان تشنه تر از هر زمانی خواهد بود.

ماهی کوچک در تمام این کمتر شدن عمق آب و شدیدتر شدن شعاع های خورشید و کوچک شدن برکه و از دست دادن همراهان، وکیلی یافت یکه، تنها، مقتدر، و با وفاترین به عهدها.

ماهی کوچک خدایش را پیدا کرد به بر هم خوردن تصمیم ها و نقض اراده ها.

دیگر ماهی کوچک کوچک نیست وقتی که آب کمتر و کمتر شد و خورشید سخت تر و سخت تر.

و دیگر تعلقات و رؤیاهای کوچکی پای رفتنش را رها کرده.

 

===============================

پی نوشت:

این بار که به داران رفته بودم بیشتر از همیشه دوستش داشتم.

و دالانکوه سحرگاه با عظمت تر از همیشه رخ می نمود.

و خنکای گرگ و میش داران دوست داشتنی تر از هر لحظه ای بود.

این بار داران من داران دیگری بود. بسیار دوست داشتنی تر از همیشه...

دارانی که در آن تلاش کردن را یاد گرفتیم، تاختن را، جنگیدن را، خسته نشدن را، امید را، 

و الان این داران برای اولین بار مهربان بودن را یاد می داد. مهربان بودن با تمام اجزای این دنیای تمام شدنی... مهری بی چشم داشت، بی توقع... چیزی شبیه مهربانی نسیم سحرگاهی دالانکوه!

دست نوشته های یک م-شیمی...
ما را در سایت دست نوشته های یک م-شیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tavakkol58o بازدید : 236 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:07